.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳۸۷→
نگاه ناامیدم ودوختم به صفحه گوشی واس ام اس وبازکردم...
به چشمام اعتماد نداشتم...چیزی وکه می دیدم،باورنمی کردم!پیم از طرف ارسلان بود:
- مـســافــرتــریــن آدم دنیـا هــــــم دست خــطی مـی خــواهد کـه بـنـویـســد بـرایــش" زود بــرگــــرد
"طـاقـت دوری ات را نـدارم...
یه باردیگه متن اسش وزیرلب زمزمه کردم...
قطره اشکی از چشمم چکید...لبم وبه دندون گرفتم وقطره های اشک بعدی،روی گونه هام سرخوردن.
می خوام برات بنویسم که برگردی...می خوام بهت بگم که طاقت دوریت وندارم اما غرورم نمیذاره!این لعنتی نمیذاره...گذشته از اون،تاقبل از پیم حتی یه درصدم احتمال نمی دادم که دلت واسم تنگ شده باشه،چون هیچ حرفی از دلتنگی نزدی...تواین ۱۱ باری که بهم زنگ زدی،حتی یه کلمه هم از دلتنگی نگفتی!
هیچی نگفتی...شاید حالا هم همین جوری این پیم ودادی...شاید هیچ دل تنگی پشت این جمله های پرمعنی نبوده...
با اینکه احتمال می دادم،ارسلان دلتنگ نباشه وبی منظور این پیم وبرام فرستاده باشه،دستم دکمه سبزو لمس کرد وبهش زنگ زدم...
به دوتا زنگ نکشید که جواب داد!...انگار روی گوشیش خوابیده بود:
- الو سلام...
تک سرفه ای کردم تاصدام خش دارنباشه...دستی به چشمای اشکیم کشیدم وجلوی باریدنشون وگرفتم.سعی کردم لحنم شوخ وپرانرژی باشه...هرچند که موفق نبودم:
- سلام...مسافرترین آدم دنیاچطوره؟
مکث کوتاهی کرد...نفسش وبافوت بیرون دادوگفت:خوب نیست!
دلم هری ریخت...
بالحنی که نگرانی وآشفتگی توش موج میزد،گفتم:باز دوباره مریض شدی؟مگه خوب نشده بودی؟...حالت خیلی بده؟!بازم سرفه می کنی؟...ببینم تب که نداری...داری؟
باکنایه پرسید:خیلی نگرانمی؟
- خب آره...
- چقدر؟
- خیلی...!
صدای غمگینش توگوشم پیچید:
- اگه واقعا انقدری که میگی نگرانم بودی،واسه یه بارم که شده بهم زنگ میزدی...تواین ۱۲ روزی که گذشت حتی یه بارم زنگ نزدی!
بغضم وقورت دادم...باصدای خش داری گفتم:خب...خب سرم شلوغ بود!
اتفاقا اصلا هم شلوغ نبود...توتمام این مدت ذهنم فقط پربوداز ارسلان!...فقط ارسلان!این غرورم بودکه نمیذاشت بهش زنگ بزنم...
- یعنی انقدر سرت شلوغ بودکه حتی وقت نمی کردی یه زنگ به من بزنی؟...کسی که نگران باشه،دل مشغولی های دیگه اش و واسه یه لحظه هم که شده رها می کنه!...می تونستی لابلای اون شلوغی هایه یادیم از من بکنی!وبلافاصله بعداز این حرف بحث وعوض کرد...انگار دیگه نمی خواست درمورد این موضوع حرف بزنه:
ببینم تواین چندروز که نبودم،مشکلی که واست پیش نیومد؟همه چی خوبه؟...
به چشمام اعتماد نداشتم...چیزی وکه می دیدم،باورنمی کردم!پیم از طرف ارسلان بود:
- مـســافــرتــریــن آدم دنیـا هــــــم دست خــطی مـی خــواهد کـه بـنـویـســد بـرایــش" زود بــرگــــرد
"طـاقـت دوری ات را نـدارم...
یه باردیگه متن اسش وزیرلب زمزمه کردم...
قطره اشکی از چشمم چکید...لبم وبه دندون گرفتم وقطره های اشک بعدی،روی گونه هام سرخوردن.
می خوام برات بنویسم که برگردی...می خوام بهت بگم که طاقت دوریت وندارم اما غرورم نمیذاره!این لعنتی نمیذاره...گذشته از اون،تاقبل از پیم حتی یه درصدم احتمال نمی دادم که دلت واسم تنگ شده باشه،چون هیچ حرفی از دلتنگی نزدی...تواین ۱۱ باری که بهم زنگ زدی،حتی یه کلمه هم از دلتنگی نگفتی!
هیچی نگفتی...شاید حالا هم همین جوری این پیم ودادی...شاید هیچ دل تنگی پشت این جمله های پرمعنی نبوده...
با اینکه احتمال می دادم،ارسلان دلتنگ نباشه وبی منظور این پیم وبرام فرستاده باشه،دستم دکمه سبزو لمس کرد وبهش زنگ زدم...
به دوتا زنگ نکشید که جواب داد!...انگار روی گوشیش خوابیده بود:
- الو سلام...
تک سرفه ای کردم تاصدام خش دارنباشه...دستی به چشمای اشکیم کشیدم وجلوی باریدنشون وگرفتم.سعی کردم لحنم شوخ وپرانرژی باشه...هرچند که موفق نبودم:
- سلام...مسافرترین آدم دنیاچطوره؟
مکث کوتاهی کرد...نفسش وبافوت بیرون دادوگفت:خوب نیست!
دلم هری ریخت...
بالحنی که نگرانی وآشفتگی توش موج میزد،گفتم:باز دوباره مریض شدی؟مگه خوب نشده بودی؟...حالت خیلی بده؟!بازم سرفه می کنی؟...ببینم تب که نداری...داری؟
باکنایه پرسید:خیلی نگرانمی؟
- خب آره...
- چقدر؟
- خیلی...!
صدای غمگینش توگوشم پیچید:
- اگه واقعا انقدری که میگی نگرانم بودی،واسه یه بارم که شده بهم زنگ میزدی...تواین ۱۲ روزی که گذشت حتی یه بارم زنگ نزدی!
بغضم وقورت دادم...باصدای خش داری گفتم:خب...خب سرم شلوغ بود!
اتفاقا اصلا هم شلوغ نبود...توتمام این مدت ذهنم فقط پربوداز ارسلان!...فقط ارسلان!این غرورم بودکه نمیذاشت بهش زنگ بزنم...
- یعنی انقدر سرت شلوغ بودکه حتی وقت نمی کردی یه زنگ به من بزنی؟...کسی که نگران باشه،دل مشغولی های دیگه اش و واسه یه لحظه هم که شده رها می کنه!...می تونستی لابلای اون شلوغی هایه یادیم از من بکنی!وبلافاصله بعداز این حرف بحث وعوض کرد...انگار دیگه نمی خواست درمورد این موضوع حرف بزنه:
ببینم تواین چندروز که نبودم،مشکلی که واست پیش نیومد؟همه چی خوبه؟...
۲۵.۷k
۲۸ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.